پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

شب یلدا

امسال شب یلدا ارومیه بودیم.بعد اینکه خونه رو مرتب کردیم و جابجا شدیم یه سفر حسابی لازم داشتیم که دیدیم  کجا بهتر از خونه بابایی . ما هم شال و کلاه کردیم و پیش به سوی ارومیه. بابایی هم کلی خوشحال شد و در کل شب خیلی خوبی بود.خاله ها همه بودن. (خاله پروین با خانواده/خاله لاله با خانواده و البته مادر شوهرش/نسرین خاله با خانواده/مادر/ عمه و ساناز جون/بابایی و خاله لعیا/ویانا خانوم با خانواده) جای مامان جون هم خیلی خالی بود...امشب خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده بود...تنگ تر از همیشه.با اینکه الان خودم مامان شدم ولی بعضی وقتها خیلی دلم هوای بغلشو میکنه.مامان جونم دلم واست یه ذره شده. سلام منو به خدا برسون و بگو راضی ام به رضای اون ب...
8 خرداد 1392

هورا ......بالاخره پرنسس راه افتاد.

دخترکم بالاخره راه افتادی ...البته از چند ماه پیش یعنی دقیقا"از 20 شهریور چند قدم می رفتی و وقتی دستاتو میگرفتم با کمک راه میرفتی ولی دیگه از 12 آذر کامل راه افتادی و خیلی هم سعی داری قدمهای تند و بلند برداری. متاسفانه به خاطر اسباب کشی نشد واست جشن قدم بگیریم ولی اشکال نداره.مهم اینه که من  توی دلم بزرگترین جشنهای عالم را برای هر قدمت گرفتم و با هر قدمی که برداشتی هزار هزار بار خدارو شکر کردم خدارو شکر کردم واسه این لحظه های ناب...لحظه هایی که دیگه هیچوقت تکرار نمیشن و من لایق دیدن تمام این تلاش های سخت وشیرین بودم...سخت برای تو و شیرین برای من... ...
7 خرداد 1392

15 ماهگی و اسباب کشی

بالاخره ما اسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون و کلی کار ریخته رو سرمون. عمه اومد کمکم ولی اسباب کشی سختی هایی داره که با وجود 10 تا کمک بازم کار اصلی رو دوش خود آدمه و کار خیلی مشکلیه و با وجود وروجکی مثل دخملی سرسام آوره. ولی با همه اینها بالاخره ما ساکن شدیم و اول از همه اتاق ویانا خانوم چیده شد. این خونه مون خیلی بزرگه و کلی سوراخ سنبه و جاهای مخفی داره که در انتظار روزهاییه که دخملی با پاهای کوچولوش اونها رو کشف کنه و با هر بار کشفیات جدید قهقهه بزنه و دل مادرانه منو پر از شادی بکنه...دخترم به خونه جدید خوش اومدی. اینم یه روز همون وسط مسطهای اسباب کشی که با خاله زوفا اینا رفتیم بیرون...خوش به حال دل بی خیال خودم که با اون وض...
7 خرداد 1392

14 ماهگی و مریضی ویانا

این ماه خیلی ماه بدی بود...آخه دخترکم مریض شد و منو خیلی نگران کرد. خیلی  بی حال بودی و چند بار هم بالا آوردی. شب که بابا اومد رفتیم بیمارستان علی اصغر که ای کاش نمیرفتیم. چند تا دانشجو و یه رزیدنت  اونجا بود و دکتر متخصص نداشتن. خلاصه بعد ازکلی آزمایش و معاینه گفتن باید بستری بشی. یک لحظه احساس کردم قلبم داره از کار می افته . به زور جلوی اشکامو گرفتم و با بغض گفتم میشه قبلش دکتر متخصص هم بیاد ببینه؟    اونا هم با کلی  منت قبول کردن. وقتی دکتر اومد گفت تشخیص اشتباه بوده و مشکلی نیست. احتمالا" از دندون درآوردن بوده.  اون لحظه میخواستم برم و اون کسی که گفت باید بستری بشه رو خفه کنم   ولی کلی خودمو کنترل کر...
6 خرداد 1392

برای همسرم

من نمیدانم چرا هیچکس نمی نویسد از مردها از چشمها و شانه ها و دستهایشان از صدایشان از عطر تنشان پررو میشوند؟؟ خوب بشوند مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمانها نرفته ایم؟ مگر ما با اتکا به همین دستها همین نگاهها و همین آغوشها در بزنگاهها زندگی سرپا نمانده ایم؟ من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند من میخواهم مرد من بداند که دوستش دارم عاشقانه...تا ابدیت ...
6 خرداد 1392

روز پدر

سلام گلکم...بعد از مدتها این به روزترین مطلبی که دارم میذارم.خواستم روز پدر رو داغ داغ به بابایی تبریک بگم و بعد بقیه مطالب رو دوباره ادامه میدم. خدایا...بالاتر از بهشت داری؟؟ برای زیر پای پدرم میخواهم. و روزگار ما قبل از آمدن دخملی: ...
3 خرداد 1392

اندر احوالات 13 ماهگی

دیگه یواش یواش داری بزرگ میشی و خیلی از کارات هدفمند شده.دیگه میتونی کامل و طولانی مدت بایستی  و چند قدم هم باترس ورمیداری و بعد می افتی زمین.از بازی و هیجان لذت میبری.هرروز پیشرفت میکنی و من سعی میکنم همه این لحظه ها رو با همه وجود حس کنم.همه این اولین ها که تندتند میگذره و این منم که عقب میمونم و تو تخته گاز جلو میری...                     قدمهایت استوار دخترکم             ...
2 خرداد 1392